راشینراشین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فندقم، راشین

تولد قمریت مبارک

سلام گلم الان ساعت 3:53. همه تو خواب نازند امروز پدر و مادر اومدن دنبالمون با خاله که چند روز پیش اومد خونمون اومدیم بابل اخر هفته جشن دندونی داریم، این چند روز هم درگیر کارهای جشن بودیم. تو راه یادم اومد یه سری وسایل جشن رو نیاوردم به بابایی بگم برامون بفرسته. از نظر قمری تا 45 دقیقه دیگه به دنیا میای. پارسال 3 تیر که مصادف با نیمه شعبان بود به دنیا اومدی، تقریبا یه سال گذشت نمی تونم بگم دیر گذشت یا زود ولی اینو میدونم که دلم واسه بعضی کارات تنگ میشه هر روز داری شیرین و شیرین تر میشی. دیروز صبح وقتی مادر رو دیدی با حالت دلتنگی رفتی بغلش و سرتو گذاشتی رو شونش و  دیگه کسی نتونست جدات کنه مادر هم کلی کیف می کرد تو خیابون هم حاضر نمی شدی ب...
23 خرداد 1393

لواسون گردی

عصر پنج شبه از خونه به سمت لواسون حرکت کردیم فندقی هم با گریه تو ماشین خوابید. یهو سر از سینک دراوردیم. این نهر رو راشینی کشف کرد و اصرار کرد بره پایین کنار نهر، بابا علی هم پای راشین گذاشت تو آب و فندقی از هیجان می خندید.   بابا علی برای راشین یه توپ پلاستیکی خرید و بهش یاد داد که هر وقت ازش می پرسه "توپ کو" با دستاش نشون بده ولی دخمل ما فکر می کنه "کو" یعی باید توپو نشون بده حالا هر چی که باشه چیزی که به کو ختم بشه یعنی پاشو توپو برام بیار بازی کنم.   ...
10 خرداد 1393

مروارید سفید راشین

        11ماهگیت با 4 روز تاخیر مبارک بالاخره دخترمون از نی نی بودن دراومد و تو پایان 11 ماهگی دو تا مروارید سفید از توی لثه هات سر بیرون کشید دیگه خانومی شده برای خودش . خوشبختانه اسهالی نشدی چند روزی بود که نااروم و بی قرار بودی و تب داشتی که اینارو گذاشته بودم به حساب چشمات که عفونی شد نمی دونستم داری دندون درمیاری وضعیت غذا خوردنت هم ریخته بود به زور چند قاشق غذا می خوردی تا اینکه دندونات از تو لثه بیرون زد بهتر شدی. اولین دندونت شنبه 3 خرداد 93 و دومیش 4 خرداد 93 بیرون زد.  غروب شنبه که بابا خونه اومد بهش گفتم فکر کنم داری دندون در میاری ولی نمیزاری ببینم که بابایی دستشو گذاشت تو دهنت و بل...
7 خرداد 1393

27 اردیبهشت 93

سلام دخمل نازم، ببخشید که دیر به دیر خاطرات قشنگتو به روز رسانی میکنم بیش از دو هفته میشه که اومدیم خونه مادر خیلی بهت خوش میگذره فقط مادر رو می خوای با من کاری نداری در مواقع نیاز مثل شیر خوردن و تعویض پوشک یاد من می افتی خیلی به مادر وابسته ای. دوشنبه اگه خدا بخواد و دایی مارو ببره میریم خونه پیش بابا علی دلمون برای بابایی تنگ شده. از لطف دستای ناز و سفیدت چشمام عفونی شده یه هفته میشه که دارم با این وضعیت سر میکنم تا دیروز نمی تونستم خوب ببینم وای چی بگم از ورم صورت و چشمم خداکنه تا دوشنبه خوب بشم که بابا منو این قیافه نبینه. تا یادم نرفت بگم که فردا تولد دایی رضاست. دایی رضا تولدت مبارک. این عکسها رو تو باغ خاله طاهره گرفتیم. ...
4 خرداد 1393
1